حکمت الهی

ساخت وبلاگ

یک حکایت جالبی هست که هم مولوی و هم پروین اعتصامی به آن پرداخته اند و بسیار شیرین و پند آموز که من هر دو را اینجا می آورم

حکایتی بسیار زیبا از مولانا

حکایتها حاوی نکات قابل تاملی هستند .باشد که ازاین جکایت ها درس هایی بگیریم و عمل کنیم.

حکایتی از مولانا پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد :

ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.

پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :

من تو را کی گفتم ای یار عزیز

کاین گره بگشای و گندم را بریز

آن گره را چون نیارستی گشود

این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!

پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است! پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخش نمود...

نتیجه گیری مولانا از بیان این حکایت:‌

تو مبین اندر درختی یا به چاه

تو مرا بین که منم مفتاح راه

پروین اعتصامی :

پیرمردی مفلس و برگشته بخت - روزگاری داشت نا هموار و سخت

هم پسر، هم دخترش بیمار بود - هم بلای فقرو هم تیمار بود

این دوا می خواستی آن یک پزشک - این غذایش آه بودی آن سرشک

این عسل می خواست آن یک شوربا - این لحافش پاره بود آن یک قبا

روزها می رفت بر بازارو کوی - نان طلب می کردو می بردآبروی

دست بر هر خودپرستی می گشود - تا پشیزی بر پشیزی می فزود

هر امیری را روان می شد ز پی - تا مگر پیراهنی بخشد بوی

شب بسوی خانه می آمد زبون - قالب از نیرو تهی دل پرز خون

روز سایل بود و شب بیمار دار - روز از مردم شب از خود شرمسار

صبحگاهی رفت و از اهل کرم - کس ندادش نه پشیزو نه درم

از دری می رفت حیران بر دری - رهنورد اما نه پایی نه سری

ناشمرده برزن و کویی نماند - دیگرش پای تکاپویی نماند

درهمی در دست و در دامن نداشت - ساز و برگ خانه برگشتن نداشت

رفت سوی اسیا هنگام شام - گندمش بخشید دهقان یک دو جام

زد گره در دامن آن گندم فقیر - شد روان و گفت کای حی قدیر

گر تو پیش آری به فضل خویش دست - برگشایی هر گره کایام بست

چون کنم یا رب در این فصل شتا - من علیل و کودکانم ناشتا

می خرید این گندم ار یکجای کس - هم عسل زان می خریدم هم عدس

آن عدس در شور با می ریختم - وان عسل با آب می آمیختم

درد اگر باشد یکی دارو یکی است - جان فدای آنکه درد او یکیست

بس گره بگشوده ای از هر قبیل - این گره را نیز بگشای ای جلیل

این دعا می کرد و می پیمود راه - ناگه افتادش به پیش پا نگاه

دید گفتارش فساد انگیخته - وان گره بگشوده گندم ریخته

بانگ برزد کای خدای دادگر - چون تو دانایی نمی داند مگر

سال ها نرد خدایی باختی - این گره را زان گره نشناختی

این چه کار است ای خدای شهرو ده - فرق ها بود این گره را زان گره

چون نمی بیند چو تو بیننده ای؟ - کاین گره را بگشاید بنده ای

تا که بر دست تو دادم کار را - ناشتا بگذاشتی بیمار را

هرچه در غربال دیدی بیختی - هم عسل ،هم شوربا را ریختی

من ترا کی گفتم ای یار عزیز - کاین گره را بگشای و گندم را بریز

ابلهی کردم که گفتم ای خدای - گر توانی این گره را بگشای

آن گره را چون نیارستی گشود - این گره بگشودنت دیگر چه بود

من خداوندی ندیدم زین نمط - یک گره بگشودی آن هم غلط

ا

لغرض برگشت مسکین دردناک - تا مگر بر چیند آن گندم ز خاک

چون برای جستجو خم کرد سر - دید افتاده یکی همیان زر

سجده کرد و گفت ای رب ودود - من چه دانستم ترا حکمت چه بود

هر بلایی کز تو آید رحمتی است - هر که را فقری دهی آن دولتی است

تو بسی زاندیشه برتر بوده ای - هر چه فرمان است خود فرموده ای

زان به تاریکی گذاری بنده را - تا ببیند آن رخ تابنده را

تیشه زان بر هر رگ و بندم زنند - تا که با لطف تو پیوندم زنند

گر کسی را از تو دردی شد نصیب - هم سر انجامش تو گردیدی طبیب

هر که مسکین و پریشان تو بود - خود نمی دانست و مهمان تو بود

رزق زان معنی ندادندم خسان - تا ترا دانم پناه بی کسان

ناتوانی زان دهی بر تندرست - تا بداند کانچه دارد زان توست

زان به درها بردی این درویش را - تا که بشناسد خدای خویش را

اندر این پستی قضایم زان فکند - تا ترا جویم، ترا خوانم بلند

من به مردم داشتم روی نیاز - گرچه روز و شب در حق بود باز

من بسی دیدم خداوندان مال - تو کریمی ای خدای ذوالجلال

بر در دونان چو افتادم ز پای - هم تو دستم را گرفتی ای خدای

گندمم را ریختی تا زر دهی - رشته ام بردی که تا گوهر دهی

در تو پروین نیست فکرو عقل و هوش - ورنه دیگ حق نمی افتد ز جوش

علیشیخ ...
ما را در سایت علیشیخ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ali-sheikho بازدید : 78 تاريخ : سه شنبه 29 فروردين 1402 ساعت: 22:37